می ترسم از روزی که...
تاریخ را نمی دانم
ولی تاریخ اولین نگاهت را می دانم
زندگی من بعد از آن روز به تاریخ نگاه تو گذشت!
من به تاریخ نگاه تو پیر شدم!
سپیدی موهایم،
کم سو شدن چشمهایم،
و یا همین زمستانی که آمده و اینک پشت پنجره مانده!
همه به تاریخ نگاه تو می آیند و می روند!
ولی نگاه تو را نمی دانم چرا تکرار نمی شود!
"بی پروا می خواهم میان قفسه سینه بمانی
گر میلت به من هم نباشد می نویسم که بدانی
چو یتیمی چشم من روزی خیره به روی تو افتاد
دل از سینه به در آمدُ به چنگ تو افتاد
پس از آن روز به عشق خود مرا خو کرده ای،
نگاهم را همیشه با نگاهت همسو کرده ای
کوچه هم هرگز ندیده جز روی تو را
من به ترانه هایم می شناسم بوی تو را"
تو رفتی و من ترسو شدم
چشم بستم از دنیا و سپید موی شدم
می ترسم از دوباره به دنیا آمدن
می ترسم از دوباره زندگی کردن
دوباره پیر شدن!
می ترسم از دور از تو بودن
می ترسم از تو را باز ندیدن!
می ترسم از مرگ،
می ترسم از خدا
از خدایی که هرگز ندیدم!
می ترسم از دنیایی ناشناخته
از دنیایی که خدا هم شبیه ما باشد!
می ترسم از نگاه خدا، از نگاهی که چون نگاه تو نباشد و من باز هم با همان نگاه تو زندگی کنم!
می ترسم از روزی که خدا را هم اندازه ی قد و قامت خودم و یا شاید کمی بزرگتر بیابم!
و او بگوید نزدیکتر بیا
و من پای رفتن نداشته باشم!
می ترسم از روزی که بگوید چرا هیچ نداشتی؟! چرا هیچ نداری؟!
می ترسم با وجود تمام نگفته هایم از تو چیزی برای گفتن نداشته باشم!
می ترسم نتوانم بگویم چرا هیچ داشته باشم!
هرکاری می کردم می گفتند نمی شود، تو نمی خواهی و قسمتم نبود!
و او با خنده ای بگوید، آری قسمتت نبود و تو اگر اینگونه می شدی تمام راههای راست را کج می رفتی!
و من بگویم شاید اینگونه نبود و من هیچ راه راستی را کج نمی رفتم!
و او باز هم بگوید نه من می دانم اینگونه نمی شد!
می ترسم از روزی که چشمم را به دنیایی باز کنم که کسی مثل تو را آنجا پیدا نکنم!
می ترسم از روزی که خدا مرا برای نداشتن تو قانع کند و من نتوانم خدا را برای داشتن تو قانع کنم!
ولی تاریخ اولین نگاهت را می دانم
زندگی من بعد از آن روز به تاریخ نگاه تو گذشت!
من به تاریخ نگاه تو پیر شدم!
سپیدی موهایم،
کم سو شدن چشمهایم،
و یا همین زمستانی که آمده و اینک پشت پنجره مانده!
همه به تاریخ نگاه تو می آیند و می روند!
ولی نگاه تو را نمی دانم چرا تکرار نمی شود!
"بی پروا می خواهم میان قفسه سینه بمانی
گر میلت به من هم نباشد می نویسم که بدانی
چو یتیمی چشم من روزی خیره به روی تو افتاد
دل از سینه به در آمدُ به چنگ تو افتاد
پس از آن روز به عشق خود مرا خو کرده ای،
نگاهم را همیشه با نگاهت همسو کرده ای
کوچه هم هرگز ندیده جز روی تو را
من به ترانه هایم می شناسم بوی تو را"
تو رفتی و من ترسو شدم
چشم بستم از دنیا و سپید موی شدم
می ترسم از دوباره به دنیا آمدن
می ترسم از دوباره زندگی کردن
دوباره پیر شدن!
می ترسم از دور از تو بودن
می ترسم از تو را باز ندیدن!
می ترسم از مرگ،
می ترسم از خدا
از خدایی که هرگز ندیدم!
می ترسم از دنیایی ناشناخته
از دنیایی که خدا هم شبیه ما باشد!
می ترسم از نگاه خدا، از نگاهی که چون نگاه تو نباشد و من باز هم با همان نگاه تو زندگی کنم!
می ترسم از روزی که خدا را هم اندازه ی قد و قامت خودم و یا شاید کمی بزرگتر بیابم!
و او بگوید نزدیکتر بیا
و من پای رفتن نداشته باشم!
می ترسم از روزی که بگوید چرا هیچ نداشتی؟! چرا هیچ نداری؟!
می ترسم با وجود تمام نگفته هایم از تو چیزی برای گفتن نداشته باشم!
می ترسم نتوانم بگویم چرا هیچ داشته باشم!
هرکاری می کردم می گفتند نمی شود، تو نمی خواهی و قسمتم نبود!
و او با خنده ای بگوید، آری قسمتت نبود و تو اگر اینگونه می شدی تمام راههای راست را کج می رفتی!
و من بگویم شاید اینگونه نبود و من هیچ راه راستی را کج نمی رفتم!
و او باز هم بگوید نه من می دانم اینگونه نمی شد!
می ترسم از روزی که چشمم را به دنیایی باز کنم که کسی مثل تو را آنجا پیدا نکنم!
می ترسم از روزی که خدا مرا برای نداشتن تو قانع کند و من نتوانم خدا را برای داشتن تو قانع کنم!
نویسنده: مصطفی رسولی
تاریخ: یکشنبه , 16 دی 1397 (22:44)
- گزارش تخلف مطلب
عشق حد و مرز نمیشناسد