امروز جمعه 31 فروردین 1403 http://dastan.cloob24.com
1

- آدم!

+ بله!

- بله؟!

+ نه عزیزم ببخشید جانم بگو! چیزی می خواستی بگی!

- نه، گفتی بله یادم رفت!

+ خب بگو دیگه!

- آدم! ناراحت نمی شی من بهت می گم آدم؟!

+ نه چرا باید ناراحت بشم! اتفاقا از خدامه، خیلی هم خوشحال می شم!

- آخه هر وقت بقیه بهت میگن آدم ناراحت می شی، می گی بلد نیستن بهم بگن حضرت آدم، چون تو حضرت آدم هستی!

+ خب اونا فرق می کنن و تو هم واسه من خیلی فرق می کنی! حالا بگو چیزی می خواستی بگی!

- نه بعدا شاید گفتم الان یادم رفت! فعلا بذار یه خرده بهشت رو نگاه کنم!

+ از دیدن بهشت سیر نمی شی!

- نه سیر نمی شم آخه جای خیلی قشنگیه! همه که مثل تو نیستن از زمین خسته نمی شدی هزاااااار سال عمر از خدا گرفتی!

+ چرا منم خسته می شدم ولی به روی خودم نمی آوردم، خیلی سخته هزار سال زندگی کنی و هزار سال صورتت رو با تیغ اصلاح کنی! البته یادش بخیر میدونی ما حتی تیغ هم نداشتیم صورتمون رو باهاش اصلاح کنیم! می دونی حوا جان مرد بودن خیلی سخته!

- مرد بودن یا آدم بودن؟

+ هر دوش منظورمه!

- اره سخته، ولی خب زن بودن هم خیلی سخته! می دونی زنها حتی می تونند زمین رو هم شخم بزنند!

+ اون که صد البته چون هیچ مردی نمی تونه یه بچه هم به دنیا بیاره! پس اینجا هشتاد هفتاد به نفع شما! همش دوست دارید ما مردها توی تیم بازنده ها باشیم!

- منو نخندون هشتاد هفتاد می شه 150! مگه تو ریاضی بلد نیستی؟!

+ چرا بلدم قانون اول خودمه، من همیشه از 150 حساب می کنم!

- راستی آدم جان تو جکی چان روی می شناسی؟!

+ جکی چان؟! آره عزیزم می شناسمش چطور مگه؟!

- می خواستم بهش بگی یه خرده به من کونگ فو یاد بده!

+ مگه جکی چان کونگ فو بلده عزیزم؟!

- آره یه خرده بلده فقط به روی خودش نمیاره!

+ عجب! پس حتما اگه دیدمش بهش میگم عزیزم، حالا چرا می خوای کونگ فو یاد بگیری! مگه اینجا می خوای با کسی دعوا کنی؟!

- نه عزیزم خودت که می دونی من اهل دعوا کردن نیستم، فقط دوست دارم کونگ فو یاد بگیرم با لگد بزنم سیب ها از درخت بیفتن و منم جمعشون کنم!

+ خب چه کاریه با لگد بیفتی به جون درخت! دستت رو دراز کنی سیب ها خودشون میان توی دستت!

- نمی دونم آخه یه چند وقتیه شبها همش کابوس می بینم وقتی می خوام سیب بچینم!

+ چه کابوسی؟

- کابوس اینکه دوباره ما رو به جرم چیدن سیب از بهشت بندازن بیرون، و باز هم همه تقصیرها رو بندازن گردن من، منم میگم یه خرده کونگ فو یاد بگیرم سیبها رو نچینم با لگد بزنم به درخت خودشون بیفتن! واسه بچه هامون هم خیلی بهتره که مادرشون کونگ فو بلد باشه!

- راستی اون کیه از پل صراط میاد؟

+ پل صراط؟

- اره نگاه کن!

+ پل صراط که نیست!

- ولی من فکر کنم اون پل صراطه و اونی هم که داره میاد خیلی شبیه مصطفاست!

+ نه باور کن پل صراط این شکلی نیست چون اگه پل صراط بود اون بدبخت تا الان صد بار افتاده بود توی اون، چون خیلی کج راه میره!

- نه نمی افتاد پس چطوری تونسته بیاد بهشت اگه می افتاد؟!

+ نمی دونم شاید با پارتی بازی اومده!

- نخیر با پارتی بازی نیومده! تازه تو از کجا می دونی؟

+ من از هیچ جایی نمی دونم ولی مصطفی رو که می شناسم! آخه خیلی کج راه میره، همون بگی بشمار یک، می افته اون تو! حالا چرا لباس تنش نیست مگه لباس نداره؟

- نمی دونم والا حتما شسته انداخته روی طناب خشک بشه آخه یه پیرهن و شلوار بیشتر که نداره!

+ عجب.

- بفرما دیدی خودش بود!

+ اره این بار حق با تو بود!

- اینبار یا مثل همیشه!

+ تقریبا همیشه ولی یکی دو بار نه!

* سلام آدم خوبی!

+ سلام مصطفی خوبی؟

* سلام حوا جان خوبی؟

- سلام مصطفی خوبی؟!

* هی خدا را شکر بد نیستم!

+ حوا یه دقیقه بیا اینجا!

- چی شده عزیزم؟!

+ بهش بگو وقتی به من میگی حوا جان به آدم هم بگو آدم جان!

- چرا؟

+ خب چون نمی گه حضرت آدم حداقل بهش بگو جان رو بهش اضافه کنه، ازش که کم نمی شه! آخه وقتی به تو می گه حوا جان من حسودیم میشه!

- باشه عزیزم بهش میگم!

- راستی من برم یه خرده بهشت رو دید بزنم شما هم به حرفهاتون برسید! کاری با من نداری مصطفی!

* نه حوا جان کاری ندارم، خدا سایه ات رو از سر ما کم نکنه انشاالله!

- پس من رفتم شما به حرفهاتون برسید، فعلا.

* راستی آدم اومده بودم بالهای منو تعمیر کنی! آخه نه اینکه خیلی کج راه میرم زود خسته میشم!

+ کی گفته کج راه میری! اتفاقا خیلی هم راست راه میری!

* کسی نگفته ولی وقتی داشتم می اومدم از دور حرفهاتون رو شنیدم!

+ واقعا؟!

* خب آره، آخه اینجا لب خونی کردن خیلی راحته! حالا بی خیال به دل نگیر که حرفهاتون رو شنیدم!

+ نه بابا من اصلا اهل به دل گرفتن نیستم حالا بقیه حرفاتو بگو!

* فکر کنم بالهام احتیاج به روغن کاری دارن آخه خیلی لق شدن!

+ خب من که بلد نیستم روغن کاری کنم چرا نمیری پیش نوح! اونجوری که تو داری از بالهات استفاده می کنی معلومه همش لق میشن!

* باشه پس اگه پیداش کنم حتما میرم ولی الان اومدم پیش تو، نمی تونی واسم روغن کاری و تعمیر کنی!

+ نه من زیاد بلد نیستم می ترسم بدتر بزنم اوراقشون کنم! تازه بالهای منم حوا روغن کاری می کنه، مگه من بالسازم آخه!

* آه پس خیلی حیف شد!

+ راستی مصطفی تو چطوری اومدی بهشت!

* من نیومدم بهشت، خودشون منو به زور آوردن ههه خب از در اومدم دیگه!

+ نه منظورم اینکه یعنی مستقیم اومدی بهشت یا قبلش جهنم هم بودی؟!

* مگه میشه جهنم نرفته نباشی و مستقیم بیای بهشت؟!

+ خب اره چون من جهنم نرفتم و مستقیم منو آوردن اینجا!

* خب لابد چون که زمین زندگی کردی هزار سال اونجا رو برات حساب کردن! آخه زمین خیلی بدتر از جهنمه!

+ واقعا؟!

* اره دیگه، زمین جای خوبی برای زندگی کردن نبود! نه جای خوبی برای دوست داشتن و نه جای خوبی برای دوست داشته شدن!

+ خب حالا جهنم که بودی چیکار می کردی؟

* خیلی کارها!

+ خب برام تعریف کن!

* تعریف کنم که هزار سال طول می کشه! تو هم که میدونی هزار سال یعنی چی؟

+ اره فکر کنم بجز من دو سه نفر دیگه هم بدونن واقعا هزار سال یعنی چی ولی خب یه خرده اش رو بگو!

* خب وقتی رفتم اونجا کسی رو نمی شناختم همه غریبه بودن و تموم دوستام و آشناهامم رفته بودن بهشت!

+ یعنی اونجا هیچ دوستی برای خودت نداشتی؟!

* چرا دو سه تایی داشتم اول فکر می کردم خالی می بندن! آخه یکی می گفت نمرود هستم اون یکی هم میگفت فرعون هستم!

+ واووو پس تو با اونا هم بودی؟

* اره ولی باور نمی کنی بگم!

+ چیرو باور نمی کنم؟!

* اینکه اونا تنها دوستای من بودن!

+ داستان داره جذاب میشه! واقعا؟

* اره تازه همه داستان زندگیشون رو هم برام تعریف کرده بودند! نمرود می گفت خدا رو با تیر زدم!

+ نمرود از همون اول هم بچه ی خوبی نبود، خیلی شر بود!

+ خب تعریف کن دیگه چیکار می کنی، ملک و املاک توی بهشت زیاد داری؟

* نه به مرگ خودم، تازه اون روزی که همه رو جمع کردن و گفتن همگی به جای خود من اولین نفری بودم که افتادم!

+ چرا آخه برای چی افتادی؟!

* آخه وقتی نگاه کردم دیدم اون جایی هم که ایستادم مال خودم نیست! واسه همین پاهام رو بردم بالا بعدش با کله افتادم!

+ برام خیلی عجیبه! ولی خب باور کردنیه فقط نمی بخشمت اگه خالی بسته باشی!

* نه دیگه اینجا خالی ببندیم یه مدت طولانی و تا اطلاع ثانوی از سیب خبری نیست!

+ گفتی سیب یادم افتاد بهت بگم امشب واسه شام بیا خونه ما با هم سیب بخوریم و سیب بزنیم توی رگ!

* مگه اینجا خوردن سیب گناه نیست؟!

+ نه گناه نیست چون تو یکی دو روزه اومدی از این چیزها خبر نداری، مگه توی جهنم کسی از بهشت واستون سیب پرتاب نمی کرد؟!

* نه بابا با آجر میزدن توی سرمون، سیبم کجا بود! ما بیشتر هندونه می خوردیم توی گرمای کوره های جهنم می چسبید و حال می داد!

+ هندونه! هندونه دیگه چیه؟!

* هندونه یه میوه گرمسیریه که به احتمال خیلی زیاد قبل از میلاد مسیح (ع)هم کشت می شده، ولی اولین بار میگن قرن هفتم توی هندوستان کشت شده و تا قرن دهم به اروپا هم رسیده!

+ میگم معلوماتت زیاده مصطفی ها!

* نه بابا دارم از ویکی‌پدیا برات نگاه می کنم!

+ حالا اینا رو ولش کن یعنی امشب واسه شام نمیای؟!

* نه انشاالله باشه واسه یه شب دیگه آخه امشب واسه شام چنگیز رو دعوت کردم!

+ چنگیز؟! کدوم چنگیز؟!

* چنگیزخان مغول دیگه! جیمز باند رو که دعوت نکردم!

+ حالا چرا دعوتش کردی؟

* دعوتش کردم چون با سوزوندن کتابهای زیاد کمک خیلی بزرگی به من و امثال من کرد! گفتم بیاد هم ازش تشکر کنم و هم دستش رو ماچ کنم!

+ حالا واسه چی ازش تشکر کنی مگه نگفتی همه کتابها رو آتیش زد؟

* آخه بچه بدی که نبود مجبور بود محبور! فقط کاش کتاب حساب دیفرانسیل و انتگرال رو هم آتیش می زد! چون اینجا هم انتگرال به هیچ دردی نمی خوره!

پایان قسمت دوم...

مصطفی رسولی

27 / فروردین / 1397

تبلیغات متنی
فروشگاه ساز رایگان فایل - سیستم همکاری در فروش فایل
بدون هیچ گونه سرمایه ای از اینترنت کسب درآمد کنید.
بهترین فرصت برای مدیران وبلاگ و وب سایتها برای کسب درآمد از اینترنت
WwW.PnuBlog.Com
ارسال دیدگاه