امروز شنبه 01 اردیبهشت 1403 http://dastan.cloob24.com
3
خدا رحمتش کنه، تا وقتی زنده بود تابستونها یه بیل بهم می داد تا براش کارگری کنم. بعد از اینکه فوت کرد برای مدت یکی دو سال اصلا توی خوابم نمی اومد انگار یه جایی اون دنیا سرش مشغول کاری بود که نمی تونست بیاد توی خواب من و بهم سر بزنه!
بعد از یکی دو سال سر و کله اش توی خوابهام پیدا شد! بازم بیل دستم داد که براش کارگری کنم، منم مجبور بودم کار کنم و نه نگم، کاریش هم نمی شد کرد!
دیگه بعد از یه مدت هر شب می اومد توی خوابم و هر شب من داشتم براش کارگری می کردم و بیل می زدم!
این جریان تا دو سه سال ادامه داشت و توی خواب هم ول کن من نبود و دست از سرم برنمی داشت! منم یه روز رفتم سرخاکش و بهش گفتم بابا! جون هر کسی دوست داری، جون مادرت دیگه یا توی خوابم نیا یا اگه اومدی انقد ازم بیگاری نکش! هر شب که نمی تونم باهات بیام کارگری کنم حداقل یکی دو شب منو به حال خودم بذار تا یه خرده بخوابم! تازه پول همه این شبهایی که برات کار کردم رو هم بهم ندادی! قسمش دادم که دیگه وقتی اومد توی خوابم اذیتم نکنه و یا بیل دستم نده! بعد رو کردم به آسمون و به خدا و بهش گفتم، خدایا! پدرم رو مظلوم گیر نیاری اون دنیا تو هم بهش بیل بدی مجبورش کنی همه خاک بهشت رو برات زیر و رو کنه! گناه داره طفک همه عمرش بیل دستش بوده و کارگری کرده دیگه بهش بیل نده جون من!
بعد از این جریان پدرم کمتر می اومد توی خوابم و یا وقتی می اومد توی خوابم کاری به کارم نداشت!
تا وقتی پدرم زنده بود یه بیل کوچیک داشتم که سالها وقتی براش کارگری می کردم از همون استفاده می کردم! چون دستهای من کوچیک بود فقط همون اندازه ی دستهای من بود بقیه بزرگتر بودن و نمی تونستم بلند کنم ولی این یکی خیلی کوچیک و خوش دست بود و هر وقت هم خوابم می اومد باز هم اون بیل دستم بود! بعد از فوتش نمی دونم چه بلایی سر اون بیل اومد که دیگه توی خونه ندیدمش! یه جورای بهش وابسته شده بودم چون تموم سالهای کودکی ام با من بود، من بزرگ شدم ولی اون هیچ تغییری نکرد نه بزرگ شد و نه خراب!
دیشب داشتم کارهامو می کردم و دیر خوابیدم، بعد که خوابیدم بازم خدابیامرز پدرم اومد توی خوابم!
- مصطفی باز که بیکار نشستی تو که همش از زیر کار در میری بیا تا شب نشده کارمون رو تموم کنیم و بریم خونه!
+ آخه من کجا بیکار نشستم همش زورت به من می رسه خب دارم برات کار می کنم دیگه! تازه فقط امسال برات کار می کنم! دیگه میرم درس بخونم واسه خودم کسی بشم مثل تو تا آخر عمرم بیل دستم نباشه و کارگری نکنم! بعدا رو کمک من اصلا حساب نکن، دیگه نمیام برات کار کنم!
با پدرم شروع کردیم به بیل زدن!
پدرم کارگاه بلوک زنی داشت و هر وقت به خوابم می اومد بازم مجبورم می کرد توی کارگاهش کار کنم.
اومدیم شن و سیمان رو مخلوط کردیم که بلوک بسازیم دیدیم عه این که خیلی شُله و نمی شه با بیل بلندش کرد و توی قالب بلوک ریخت!
بعد بهم گفت برو به محمد (عموم، چند ساله آلمان زندگی می کنه، اونم تا وقتی پدرم زنده بود چند سالی رو برای پدرم کارگری کرد)بگو بیل برداره تا شب نشده کارمون رو تموم کنیم بریم خونه! داشتم دنبال عموم می گشتم که دیدم سرکوچه خونه ای که توش به دنیا اومده بودم ایستاده بود! (20 ساله که برای همیشه از اون محله و کوچه رفته ایم)
- عمو بابام داره صدات می کنه کجایی تو، دست تنهاست برو کمکش کن منم الان میام کمکش!
+ باشه
عموم خیلی مرد خوب و دوست داشتنی بود و چند سالی از پدرم کوچیک تر بود، الان حدود 63 سالشه و خیلی پیر شده و تا وقتی پدرم زنده بود هیچ وقت بهش نه نمی گفت!
وقتی داشتم می رفتم به عموم گفتم آخه کدوم آدم عاقلی این تپاله ها رو اینجا وسط کوچه گذاشته و همه کوچه رو تپاله درست کرده؟!
عموم گفت نمی دونم والا منم وقتی اومدم اینجا بود!
عموم رفت و منم تا سر کوچه رفتم! اونجا یکی از بچه ها رو دیدم! گفت:
مهندس کارم پیش استادم برای پروژه گیره تورو خدا کمکم کن!
منم گفتم باشه مشکلی نداره کمکت می کنم هرجای کار مشکلی داشتی بهم بگو راهنمایی و کمکت می کنم!
تشکر کرد و منم برگشتم به پدرم کمک کنم!
(کلا خوابه دیگه آدم عاقل هم نمی تونه تشخیص بده داره خواب می بینه یا بیداره! چون اون قسمتی از مغز که خواب و بیداری رو تشخیص میده توی خواب از کار می افته و تشخیص اینکه واقعا داری خواب می بینی رو برات سخت می کنه)
برگشتم که به پدرم و عموم کمک کنم دیدم عه پدرم و عموم بی خیال بلوک ها شدن دارن با گِل افتادن به جون کوچه و بیشتر کوچه رو به گِل بستن! منم به زور تونستم رد بشم، پاهای منم گِلی شد!
پدرم گفت مصطفی اون گاری رو بیار گِلها رو بریز توی اون، اون بیشتر از فرغون می بره! گفتم کدوم؟! یه گاری کهنه نشونم داد وقتی دیدم گفتم عه این که خیلی بزرگه میشه همه محله رو باهاش اسباب کشی کرد!
رفتم گاری رو برداشتم و با عموم پر از گِل ش کردیم! بعد پدرم اومد گاری پر از گِل رو وسط کوچه خالی کرد!
همه کوچه رو گِلی کرده بود و دیگه اصلا خودمون هم توی گِل گیر کرده بودیم!
بهش گفتم خب حالا چطوری خودمون بریم خونه؟! همه کوچه رو هم که خراب کردی؟
گفت یه کاریش می کنم و با بیل و پاهاش افتاد به جون گِلها!
گفت آسفالتهای کوچه کنده شده دارم با گِل پرشون می کنم درست بشه!
منم گفتم خب تو یک متر توی کوچه گل ریختی اینطوری که نه ما می تونیم از توی کوچه رد بشیم و نه هیچ کس دیگه!
طفلک داشت خرابکاری که کرده بود رو درست می کرد ولی تقریبا براش غیرممکن بود!
گفتم خب الان داره شب می شه کوچه رو اینطوری گِلی کنی بلوک ها رو کجا درست کنیم!
گفت حالا اشکالی نداره بعدا برای اونم یه فکری می کنم الان بیا اول کوچه رو درست کنیم!
منم شلوارم رو زدم بالا که برم بهش کمک کنم!
از خواب بیدار شدم!
وقتی بیدار شدم خندیدم گفتم عه بابا بازم اومدی به خوابم! الان من که بیدار شدم تو تنهایی چطوری می خواهی همه اون کوچه رو گِلکاری کنی؟ تنهایی که نمی تونی برات سخته!
به خودم نگاه کردم دیدم خیلی خسته شدم از بس کار کردم! آخه می گن آدم توی خواب بیشتر از بیداری در حالت عادی کالری مصرف می کنه، منم که هر چی کالری دارم توی خوابهام استفاده و مصرف می کنم! چون توی همه خوابهام دارم بیل می زنم و کارگری می کنم!
یه فاتحه براش خوندم و بازم خوابیدم!
(پدرم سال 1381 سرطان خوب گرفت و بعد از یک دوره کوتاه یک هفته ای به رحمت خدا رفت و ما رو برای همیشه تنها گذاشت)
نویسنده: مصطفی رسولی
تبلیغات متنی
فروشگاه ساز رایگان فایل - سیستم همکاری در فروش فایل
بدون هیچ گونه سرمایه ای از اینترنت کسب درآمد کنید.
بهترین فرصت برای مدیران وبلاگ و وب سایتها برای کسب درآمد از اینترنت
WwW.PnuBlog.Com
ارسال دیدگاه