خاطره سربازی...
تازه دوره دبیرستانم تموم شده بود و باید می رفتم دانشگاه یا سربازی! یادمه اون سالها اصلا به دانشگاه فکر نمی کردم! به سربازی هم تا سال سوم دبیرستان اصلا فکر نکرده بودم! یادمه یه روز یکی از دوستانم وقتی سوم دبیرستان بودم بهم گفت مصطفی می دونی امسال دانشگاه قبول نشیم حتما شهریور باید بریم سربازی؟! تا اینو گفت تازه برای اولین بار بود به این فکر می کردم که عه تا شهریور که چیزی نمونده! یعنی ما سه ماهه دیگه دانشگاه قبول نشیم باید بریم سربازی؟! اون روز برای اولین بار اسم سربازی رو شنیده بودم و به سربازی فکر کرده بودم! خرداد از راه رسید و امتحانات ما هم تموم شد و پشت هم شهریور اومد! برای کنکور شرکت نکرده بودم! یادمه اون سالها دوست داشتم از ایران برم و به دانشگاه فکر نمی کردم، برای همین گفتم برم سربازی کارت پایین خدمت بگیرم و بعدش پاسپورت بگیرم و از ایران برم! تاریخ اعزام ما شهریور بود چون خودمم متولد شهریور بودم! شهریور 1378 بود! تازه یک روز بود که 19 سالم شده بود آخه منم متولد 17 شهریور 1359 بودم! قبل از این که برای اعزام بریم مارو فرستاده بودن بهداری از نظر جسمی زیر نظر پزشک بررسی بشیم که اگر مشکلی جسمی داشتیم ما رو برای معافیت بفرستن ولی من وقتی برای آزمایش رفتم یادم نبود چیزی به دکتر بگم، یه معاینه ساده کرد و گفت مشکلی نداری؟ گفتم نه مشکلی ندارم! اونم برگه رو امضا کرد و منم تحویل حوزه دادم!
دلشوره عجیبی داشتم همش به این فکر می کردم خدایا دو سال باید از زندگیم بزنم! دو سال از همه چی عقب بیفتم! دو سال باید آب می خورم اجازه بگیرم! نمی دونستم چه چیزی انتظار منو می کشه! روز اعزام خیلی از دوستانم بودن! حدود150 نفر بودیم، پرسوجو می کردیم که بفهیم مارو قراره کجا بفرستن! کسی خبر نداشت و چیزی به ما نمی گفت! من بیشتر با دوستم قادر بودم! قادر پدر نداشت و مادرش خیلی هوای اونو داشت! کیف قادر خیلی سنگین بود! منظورم از خیلی خیلی زیاد بود! یادمه می خواستم چیزی یادداشت کنم به قادر گفتم خودکار داری؟ گفت آره دارم توی ساکم است برو بگرد اگه پیدا کردی برش دار؟ تا رفتم سراغ ساک قادر متوجه شدم عه چقدر سنگینه! تنهایی نمی تونستم برش دارم یه خرده زیپ ساک رو باز کردم دیدم خیلی شلوع بود! چند بسته نمک! چند بسته کبریت! 50 تا نون! خلاصه بی خیال شدم! بعد از سربازی هم هر وقت قادر رو می بینم بهش میگم قادر یادته ساکت توش چی بود؟ قادر هم می خنده و می گه آره یادم میاد! آخه خودم یادش میارم که ده بسته کبریت ده بسته نمک! قادر هم همیشه می خنده! یکی دو بسته بیسکویت هم بود! مادرش بهش گفت بود برای زیرشلوارت یه جیب اضافی درست کردم هر وقت گرسنه ات شد توی جیبت بیسکویت بذار و بخور! یه حلبی روغن پنج کیلویی هم پنیر محلی بود! یادمه تموم دوره آموزشی با قادر از وسایل ساکش خوردیم هیچی ازش کم نشد! انقد زیاد بود که تمومی نداشت!
همیشه وقتی گرسنه ام می شد به قادر می گفتم با خودت نون و پنیر بیار بخوریم اونم هیچ وقت نه نمی گفت آخه سالها با هم دوست بودیم! قادر پسر خوبی بود و همیشه با هم بودیم!
روز اعزام تا مارو سوار مینی بوس نکردن متوجه نشدیم قراره به کجا اعزام بشیم! هر کی برای خودش یه چیزی می گفت! وقتی مارو سوار مینی بوس کردن مامور تحویل که با ما اومد شک و گمان ما برای جایی که قراره بریم کمتر شد گفت میریم اصلاندوز! من هیچ وقت اسمش رو نشنیده بودم! با تعجب از هم می پرسیدیم اصلاندوز کجاست؟! کسی جواب درست و حسابی نمی داد چون کسی نمیدونست کجاست! تعدادمون خیلی زیاد بود دو تا مینی بوس و دو تا اتوبوس بودیم! ما با مینی بوس قرار بود بریم! مینی بوس ما اویکو بود ولی مینی بوس بعدی از این عهد بوقی ها بود و اصلا راه نمی رفت! حداقل مینی بوس ما یه خرده راه می رفت، ساعت یک بود که به راه افتادیم و از خونواده هامون خداحافظی کردیم! من مادرم باهام بود وقتی خداحافظی کردم یادمه مادرم مثل مادرهای دیگه گریه کرد و منو بغل کرد! به نظر من سربازی بزرگترین لطمه رو به مادر سرباز می زنه تا خود سرباز! بعدش به خونواده سربازی و در نهایت به خود سرباز! ولی سربازی ظلمی است در حق مادر سرباز و با هیچ چیزی نمی شه این ظلم رو جبران کرد! همه مادرها داشتن گریه می کردن! پدرها به دلیل مرد بودن شاید گریه هاشون رو توی دلشون می کردن و چیزی رو بروز نمی دادن! منم پدرم نیومده بود و فقط مادرم باهام بود! از لحظه ای که رفتم کنار در ستاد نشستم تا لحظه ای که اعزام شدیم مادرم بود و یک لحظه چشمش رو از من برنداشت!
ساعت یک و نیم ظهر بود که سوار مینی بوس شدیم از همه خداحافظی کردیم! روی صندلی منو قادر یک صندلی مونده به صندلی آخر نشسته بودیم! ساکش هم مثل یک تیکه سنگ بزرگ زیر پای من بود! ساک من عادی بود و فقط وسایل ضرروی رو با خودم برده بودم! تیغ و خمیردندون و مسواک و لباس و حوله و شامپو و صابون!
هوا خیلی گرم بود! مینی بوس که کولر نداره ما خنک بشیم برای همین شیشه های مینی بوس رو کنار زده بودیم! من که دلشوره عجیبی داشتم چون وقتی فهمیدم اصلاندوز کجاست و چند ساعت راهه با خودم گفتم یا خدا! ما الان داریم می ریم اونجا از اونجا کی برمی گردیم! اصلا وقتی داریم برمی گردیم باز هم به اینجا می رسیم یا نه! با شهر وداع کردیم و معلوم نبود دوباره شهر رو می بینیم یا نه! به سمت مقصد به راه افتادیم! هرزگای با قادر حرف می زدم و خیلی وقتها فکر و خیال جایی که قرار بود بریم منو وادار به سکوت و فکر می کرد! یعنی دوباره کی قراره خونواده ام رو ببینم! دوباره کی مادرم رو می بینم؟! همش فکر و خیال و دلشوره بود که منو رها نمی کرد! مسیر طولانی و سختی بود و هرچه می رفتیم تموم نمی شد! بهمون گفته بودن قراره بریم اصلاندوز ولی توی ماشین خیلی ها بودن که می گفتن نه دروغه قراره مارو ببرن عجب شیر! تا اینکه از عجب شیر رد شدیم و دیگه احتمال عجب شیر به صفر رسید و اصلاندوز قوت بیشتری گرفت و دیگه ما مطمئن شدیم مقصد نهایی سفر ما اصلاندوز است! از توی مینی بوس منظره ها رو نگاه می کردم ولی انقد فکر و خیالم زیاد بود که متوجه نبودم دارم چی رو نگاه می کنم! فقط شهر به شهر به مقصد نزدیک می شدیم! اون زمانها هنوز CD وارد بازار ایران نشده بود برای همین همه ماشین های از نوار کاست استفاده می کردن و نوار کاست مینی بوس ما هم به راه بود! یه کاست از آهنگ های اندی گذاشته بود! گلچین کرده بود آخه وقتی می رفتیم نوار کاست بگیریم خیلی وقتها به طرف می گفتیم این آهنگ ها رو برامون بذار و برامون گلچین کن! هزینه گلچین کردن فکر کنم 150 تومن بود و هزینه آلبوم 100 تومن بود! وقتی رفتم سربازی پدرم 8000 تومن بهم داده بود! الان با 8000 تومن یه سطل ماست می تونی بخری و 16 تا بستنی 500 تومنی!
خلاصه شب از راه رسید و هنوز ما نصف راه رو نرفته بودیم! اونهای که سوار اتوبوس بودن معلوم بود از ما خیلی جلوتر هستن چون اتوبوس از مینی بوس مقداری تندتر حرکت می کنه و اونهایی هم که سوار مینی بوس خاوری بودن معلوم بود خیلی از ما عقب تر هستن! بعد از اینکه برای شام چیزی خوردیم که اکثر اغذیه های بود که مادرهامون برامون گذاشته بودن بود بازم به راه افتادیم! من راننده رو خیلی خوب یادمه! ساعت از دوازده نصف شب گذشته بود که من خوابم نمی برد و دیدم راننده تنهاست! رفتم کنار دستش نشستم و هی آهنگ ها رو عقب جلو می کردم و به دلخواه خودم آهنگ ها رو گوش می دادم! توی ماشین اکثر بچه ها خوابیده بودن ولی من انقد فکر و خیال داشتم که اصلا خوابم نمی اومد، هوای بیرون سرد بود و توی ماشین احساس سرما می کردم! بچه ها رو می دیدم که از سرما خودشون توی صندلی جوری کوچیک کرده بودند که دست و پاهاشون توی بغلشون بود! از یه جاهایی رد می شدیم که انگار توی نقشه وجود نداشت و تا چشم کار می کرد نه ماشین بود و نه چراغی! فقط چراغ ماشین ما بود که به اصطلاح خیابون رو روشن کرده بود! از راننده پرسیدم که هیچ وقت این دورو برا اومدی؟ گفت نه! اونم برای اولین بارش بود که از این راه می رفت! چون قشنگ معلوم بود هیج جایی رو نمی شناسه! از یه روستایی رد شدیم که چند خانوار بیشتر نداشت اونجا حس کردیم گم شدیم! من پیاده شدم و راه رو پرسیدم و اونها هم گفتم همین مسیر رو مستقیم برین! ولی اصلا انگار ما داشتیم از بیراهه می رفتیم چون اصلا شبیه جاده نبود! نزدیک های صبح بود که رسیدیم یه جایی که انگار مزرعه هندونه بود! هوا روشن شده بود ولی هنوز بیرون سرد بود! راننده نگه داشت به که بریم هندونه برداریم ولی وقتی وارد هندونه ها شدیم متوجه شدیم که عه اینها که از دور شبیه هندونه هستن! هندونه بودن ولی انگار صاحب باغ رسیده ها رو برداشته بود و بقیه که به درد نمی خوردن رو باقی گذاشته بود! یه دونه از هندونه ها هم به درد برداشتن نمی خوردن! کوچیک و خشک شده بودن! نا امید از چیدن هندونه سوار ماشین شدیم و باز هم به راه افتادیم! انگار داشتیم به مقصد نزدیک می شدیم ولی هنوز چیزی رو مشاهده نمی کردیم! خوبی روز اینکه می تونی هر جایی که آدم باشه نگه داری و مسیر رو بپرسی! راننده فقط خدا خدا می کرد مجبور نباشه مسیر رو دور بزنه و بهمون نگن اشتباه رفتین! چون واقعا از یه جاهایی رد شدیم که حتی شبیه جاده هم نبود! من می دونم گم نشده بودیم ولی داشتیم از بیراهه می رفتیم. انگار اون مسافرت تمومی نداشت! هی می رفتیم و هی نمی رسیدیم! تازه متوجه شدم که رفت و برگشتمون با خداست! یه جایی از مسیر بلاخره ما وارد جاده اصلی شدیم و معلوم شد ما کجای این نقشه هستیم! وقتی بچه ها از خواب بیدار می شدن همش از هم می پرسیدن کجا هستیم! رسیدیم یا نه؟! حالا یه چیزی رو بگم شاید باورتون نشه حوصله ندارم تا اینجا رو که نوشتم دوباره پاک کنم و از اول بنویسم چون وقتی ما رسیدیم پادگان اصلا صبح نشده بود! همون بیراه ای که رفته بودیم جاده اصلاندوز بود! وقتی رسیدم دم در دژبانی بیشتر بچه ها خواب بودن! به راننده گفتم الان بچه ها رو بیدار نکنیم بذاریم بخوابن دیگه رسیدیم پس این یکی دو ساعت از شب رو بذاریم استراحت کن و صبح بیدارشون کنیم! نمی دونم پیشنهاد کی بود که همه بچه ها توی ماشین بیدار شدن! همه از ماشین پیاده شدن! ساک هامون رو به سمت مقصد و آینده ای نامعلوم بلند کردیم و سمت دژبانی رفتیم!
ادامه دارد.
نویسنده: مصطفی رسولی
تاریخ: جمعه , 20 مرداد 1396 (10:15)
- گزارش تخلف مطلب